باران عشق

ساخت وبلاگ
دیروز یک جمعه اردیبهشتی پر از باروون بود پر از حس خوب هوا، پر از دلتنگی هایی که این روزا فقط تودلم نگه میدارم...

یه عصر بارونی جمعه که دوباره همه خونه عزیز جمع بودن، البته چون اخرین جمعه قبل ماه رمضون بود عزیز همه رو به صرف شام ماکارونی لذییذ دعوت کرده بود، اونجا بود که به خاله گفتم حس میکنم مثل جغد شومم پر از حرفا و خبرای بد، و خاله گفت آره منم حس میکنم چند وقته خیلی ذهنت منفی باف شده، به چیزای مثبت فکر کن، همیشه سعی کن موسیقی گوش کنی و از خبرای بد و اخبار دور بمونی، این شد که اومدم خونه اهنگ باران عشق ناصر چشم آذر رو دانلود کردم و الان تو این شبی که هنوز صدای بارون از پشت پنجره به گوش میرسه عجیب این اهنگ به دل و جونم میریزه...

این آهنگیه که من رو میبره به روزای خوب بچگی م و نوجوونیم تو همون خونه قدیمی و بزرگ تو خیابون ارگ، همون خونه با در شیشه ای بزرگ ، پنجره های سرتاسری، حیاطی با دوتا باغچه و حوض کوچیک وسطش، یه تراس بزرگ که تابستونا اب پاشی میکردیم و پشتی میذاشتیم، مامان همین که اذان میگفتن نماز میخوند رو تراس و بعد من یکی از اون پشتی بزرگ قرمز پنبه ای ها رو مینداختم زیر سرم و به اسمون شب و ستاره هاش نگاه میکردم و چه رویاهای دلپذیری رو میگذروندم بین اون ستاره ها، با صدای ضعیف تلویزیونی که از داخل خونه میومد با یه حس آرامشی از  دنیای خوبی که توش غرق بودم....

این اهنگ من رو میبره به بچگی هام به روزای مدرسه، به دختر شاد و شیطونی که روی تخته سیاه تاریخ هرروز رو مینوشت و چه ذوقی میکرد از اینکه سال ۷۷تبدیل به سال۷۸ شده و یک سال بزرگتر شده، به روزایی که تو اتاق بزرگ سه نفره مون روی زمین مشق مینوشتم و تمرین حل میکردم و همش سعی میکردم زودتر تموم بشه تا به سریال محبوبم برسم و بتونم ده شب بخوابم که ساعتای بیشتری رو وقت برای خوابیدن داشته باشم، به امتحانای خردادی که چقدر خوب بود تموم شدنش، به تابستون های که بین مسیر خونه ما و مامانی میگذشت و همیشه میوه های نوبرونه تابستون خونه مامانی یه مزه دیگه داشت،به رویاهای که از همون اول ، از وقتی که تو اون خونه قدیمی بودیم همیشه و همیشه همراه من بود .... ومن چقدر خوشبخت بودم با تمام اون رویاها.... 

امشب با این آهنگ پر خاطره یک دفعه نشدم یک ادم مثبت نگر پر انرژی بلکه این آهنگ من رو پرت کرد بین یه دنیا خاطره، یه عالمه حس نوستالژیک از بچگیم که حتی الان هم با به یاد اوریش ذره ذره تنم سرخوش میشه... 

الان تو شبی از بیست و نه سالگیم ، تو یک شب بارونی اردیبهشتی شاید برای من هیچی لذت بخش تر از همین نبود که بشبنم و یک دور خاطرات لذت بخش بچگیم رو مرور کنم و از ثانیه ثانیه ش لذت ببرم اونم در حالی که موسیقی بارون عشق توی هنسفریهام پلی شده و تنها میتونم بگم روحت شاد آقای چشم آذر به خاطر این همه حس خوب....

هم نفس من...
ما را در سایت هم نفس من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hameshgimno بازدید : 176 تاريخ : جمعه 22 تير 1397 ساعت: 18:23